تبعيدي ها

روزها وقتي رئيس نيست، يا هست اما حواسش نيست؛ صورتم را به پشت شيشه بلند تيره ي شركت مي چسبانم و بيرون را خيره تماشا مي كنم.خيلي فضايي نيست. ساختمان هاي بلند كه تا پاي كوه پيش رفته اند مثل پيچك و كوه، دست كوتاه زمين، كه انگار از دل پيچك ها راه فراري براي خودش باز مي كند...

هي حرف مي زنيم؛ از كار، از شهر ـ كه در قاب بلند پنجره نيست ـ از دوستاني كه رفته اند؛ از دوستاني كه اگر هستند يا نه، نستند كه دمي با هم بنشينيم و ...

حرف مي زنيم. از قد بلند شهر كه اگر تصويرش هم نيست، سايه ي بلندش انگار رنگ تصوير را كم رمق مي كند.

اينجا پنجره ي ما پشت به چهره ي غبار گرفته و اخموي شهر است. سر و صداي شهر هم مينياتوري به گوشمان مي رسد. گاهي كاميوني پر از خاك خرابه اي كه براي ساختماني نو مي رود؛ گكاهي موتور سواري كه فقط رد مي شود؛ گاهي ...

حس تعليق؛ انگار وسط زمان تونلي باز شده باشد بي امتداد. چيزكي شايد مثل غار افلاطون.

همه چيز مثل تبعيدي ها؛ ما در تبعيد، شهر در تبعيد.




بزرگ می شویم؟

امشب به سنت همیشه ام که یک هو به سرم می زند می خزم لای وبلاگ های آشنا و ناآشنا، چرخی زدم در ولابلاگ های دوستانم ـ برخی دوستانی که از نزدیک دیدمشان و برخی نه؛ برخی آشنایانی دیرپا و برخی نه و ... ؛ اما همه در یک چیز با هم مشترک بودیم و هستیم: همه در سرآغاز دهه ی سوم زندگی هستیم. بیست ساله هایی که بیش و کم در اواسط یا نیمه های دهه ی شصت خورشیدی زاده شدیم و لاجرم، تجربه های مشترک اجتماعی در معنای عام ـ از کارتون های مشابه تلویزیونی تا مدهای لباس، از کتاب های درسی تا وقایع سیاسی ـ اشتراکات بسیاری را میانمان رقم زده.

باز یک چیز در همه این ویلاگ ها مشترک بود: متوقف شده اند. غالباً تعطیلشان نکرده ایم (ای بسا هنوز هم گاهی ـ شاید دزدکی از خودمان حتا ـ سرکی به آن ها بکشیم) اما متوقف شده اند و حداقل چندماه و حداکثر دو سه سالی است که چیزی در آن ها ننوشته ایم. بی آن که لزوماً یادداشت آخر، چیزی برای خداحافظی یا اعلام توقف یا تعطیلی یا همچو چیزی باشد.

گروهی ـ که شاید بخش کمتری باشند ـ به نوعی رفته اند به شبکه های اجتماعی؛ از فیس بوک تا گوگل پلاس و غیرآن؛ و گروهی هم نه.

دلیل؟ با خودم فکر می کنم شاید بیش تر شدن گرفتاری و کارها باشد و کمبود وقت؛ شاید یافتن گوشی بهتر برای شنیدن حرف هایی که داشتیم؛ شاید تغییر شکل روابط اجتماعی و فراگیر شدن فیس بوک ها و فیس بازها و حرف های فیس بوکی (که گاهی گمان می کنم پرسیدن از این که این وسط، شکل محتوا را تغییر داده یا محتوا شکل را؛ از آن سؤال های «اول مرغ بود یا تخر مرغ» وار است) و شاید... .

نمی دانم؛ شاید همه این ها باشد یا نباشد ولی یک چیز لاجرم (و اخیرا دوباره پیدا کرده ام این «لاجرم» را و چقدر واژه ی خوش آهنگی می ماند در دهانم) حتمی است: ما داریم بزرگ می شویم.

آدم دیروز

چیزهای قدیم؛ جاهای قدیم؛ آدم های قدیم. هرچیزی که مربوط به وقتی و جایی باشد در گذشته ای که من، آن را گذرانده ام؛ این ها چیزها یا کسانی هستند که مرا به همان حالت آن روزم بر می گردانند و این حس خوبی است. راستش، چند شبی پیش تر بود که به دوستی که براستی برایم دوست است، می گفتم که وقتی به پیش ترها می اندیشم: به کودکی ام، به نوجوانی ـ روزگار خوش کشف جهانی که خیلی پیش تر از من، کشف شده بود ـ به سال های دبیرستان و حتا همین کمی پیش تر، روزهای هیجان آغاز جوانی ...

گاهی آن قدر خود را دستخوش دگرگونی ها می بینم ـ بی قضاوتی که بدتر شده ام یا بهتر ـ از این دگرگونی های دایم، مضطرب و بیش از آن، شگفت زده می شوم. گاه آن قدر دور شده ام که گویی کس دیگری این سال های قبل تر را زیسته است؛ والبته هر دوره ای، برای خودش، هویتی دارد مستقل و متفاوت...

این است که چیزها یا آدم های مربوط به دیروز (به این اعتبار می گویم «مربوط به دیروز» که چندی است با آن ها نبوده ام و این «با هم بودن» و «باهم دنیا را تجربه کردن» است که آدم هایی با خاطره هایی نه لزوماً شبیه به هم اما یقیناً «آشنا» با هم می سازد) حس همان محمدعلی دیروز را در من زنده می کنند و این، برایم به غایت خوب است ـ نه چون از امروز یا آدم های امروز یا محمدعلی امروز رنجیده یا ناراضی ام؛ نه، داستان در گم کردن خط «خودم» است در میان این همه خط خطی آدم های خطی؛ داستان غربتی که گویی سال هاست ـ به گواهی آدرس همین وبلاگ ـ دنبالش هستم. و هر چه پیش تر می رود، دورتر، غریب تر.

این است که دیدن شمایی که مدت هاست ندیدم، رد شدن از خیابانی که مدت هاست رد نشده ام، چشیدن طعمی که مدت هاست نچشیده ام (و البته این «مدت ها» لزوماً و فقط امتداد فیزیکی زمان نیست) ردی از خودم است که جایی در درونم گم شده است.

غریبه واقعاً غریبه بود

خبر درگذشت احسان نراقی را که شنیدم، البته اندوهی که به طبع با مرگ هر انسانی برای انسانی دیگر ـ دست کم غالباً ـ عارض می شود، بر من هم عارض شد؛ و باز هم البته که کوتاه بود به فاتحه ای و سرتکان دادنی گذشت... اما همین نبود؛ یاد روزی افتادم که در هم کف دانشکده ی حقوق او را ـ که سرگرم گشتی در دانشکده و لابد میان انبوهی از خاطره ها بود ـ دیدیم و با دوستانم به اتاق جامعه ی فرهنگی ـ که آن روزها هنوز برپا بود و مشمول غضب میرغضبان نشده بود ـ بردیم و نشستیم پای حرف هایش... این مرور خاطره گذشت تا امروز که شنیدم مسؤولان شهر تهران (که مانند بیش تر مسؤولان ایران، هیچ گاه مورد سؤالی قرار نمی گیرند و اطلاق مسؤول به ان ها، واقعاً اشکال دارد!) مانع دفن جسد وی در «قطعه ی نام آوران» شده اند.

دلم به درد آمد که با پیرمردی که این چنین، سالیان برای فرهنگ این مملکت کوشیده بود؛ صاحب وجهه ای بین المللی بود (از جمله تصدی اداره ی جوانان یونسکو و نیز دریافت نشان لژیون دونور فرانسه)؛ چندین عنوان تألیف و تحقیق و ترجمه ی قابل توجه داشت (همان روز هم برای مرور چند نکته درباره ی آخرین تألیفش، «پایان یک رویا» به سراغ دکتر کولایی ـ کارشناس امور روسیه ـ آمده بود به دانشکده) و فعالیت سیاسی خاصی هم نداشت (که اگر هم داشت، به گمان من نباید آن کنش و گرایش سیاسی، نافی شخصیت فرهنگی و پژوهشی وی می شد) ... این چنین عنادورزانه و کینه توزانه برخورد می شد، آن هم پس از فوتش! گویی مسؤولان باورشان شده که «ماندگاری» یا «نام آوری» را آن ها «اهدا می کنند» و آن ها تصمیم می گیرند و تعیین می کنند  که چه کسی مانگار و نام آور باشد و چه کسی نه! چه خیال باطل و کوته بینانه ای!

زهی دریغ...!

گشتم دنبال یادداشتی که در همین وبلاگ درباره ی دیدار ناگهانی آن روز نوشته بودم : بیست و هشتم فروردین 1390؛ عنوان یادداشت «غریبه» بود. متأسفم که عنوان انتخابی من بر آن یادداشت، از قضای روزگار نامراد و نامردمی نامردمان، درست درآمد و آن «غریبه»، غریبه وار درگذشت.

نخست کلمه بود و ...

من چند سالی است - شاید از همان روزهایی که جوانی را تجربه می کردم; همان روزهایی که آرام آرام، اتفاق های "به شخصه مهم" و یا آدم های "به شخصه مهم" در زندگی مان شکل می گیرد و چیزها و لحظه های "بخصوص" را تجربه می کنیم - حرف زدن برایم مهم شد، و چون زیاد حرف می زدم (و شرمسارانه ولی همچنان مشتاقانه، میزنم) اهمتیش روزاروز افزون شد! این مهم شدن، گونه گون بود: از لفظ بازی و دقت در چند و چون واژه ها و جمله ها و سرک کشیدن به ریشه ها و تاریخ و داستانشان بگیر تا اهمیت دادن به گفت و گو و تمرین خوب شنیدن دیگران و ... .
در این هنگامه افکار پر از زیر و زبر - و شاید به دلیل برخی اقتضائات زندگی ام به ناچار - بر واژه ها و جمله ها حساس شدم. فهمیدم کلمات در آمیزش نگفته ها و اندیشیده ها و ندیده ها زاده می شوند و برای فهمیدنشان - برای خوب شنیدنشان - باید همه ی این ها را دید و شنید.
فهمیدم این معجزه که تن گسترده ترین پدیده ی دنیای ما، هوا، را می لرزاند، به سادگی گاه تیری می شود که زهرش لخت لخت به جان فرو می شود و دل ها را از تپش فرو می اندازد و گاه، طنابی می شود که محکم، فروافتادن ها را مانع می شود و دل هامان را کنار هم نگه می دارد.
یاد گرفتم که حواسم باشد.
این شد که سر هر واژه، که سر هر جمله، هزار بار فکر کردم، آنقدر که عادت شد، راهم شد.
من گمان می کنم این، برای جامعه ی ما مهم است. برای کنار هم زیستن مهم است و راه بر خیل خیلی از تلخی ها می بندد. لابد همه باید بیش و کم حواسشان باشد، کار اما وقتی به نازکی می رسد که حالمان خوش نباشد... این وقت هاست که سخت تر می شود...
چه می شود کرد؟

دعوای قبیله ها

امشب ­داشتم روزنامه ­های چند روز گذشته را که چندی است گوشه­ ی اتاق کوچکم تلنبار کرده­ ام مروری می­ کردم، عمدتاً شرق و اعتماد که روزنامه­ های مورد علاقه ­ام هستند.

لابه ­لای اخبار و عکس­ های تلخ مربوط به زلزله­ی آذربایجان ـ که خداوند به مردمانش صبر و سلامتی دهاد ـ و پشت خوشحالی انبوه ورزش ایران در المپیک، به طور تصادفی، چند گزارش مربوط به چند روز مختلف در باره ­ی چند موضوع متنفاوت خواندم که همگی در چند چیز مشترک بودند.

یک ـ در شب­ های قدر آقای ناطق نوری، در مشهد سخنرانی داشته است که عده ­ای با شعارهای توهین ­آمیز آن را بر هم می ­زنند و سه شنبه سردار سعید قاسمی، به نمایندگی از گروه انصار حزب­الله مسؤولیت آن را پذیرفته و با ادبیاتی تند و یکسره مملو از حمله به شخص ناطق نوری، که در عرف ادبیات سیاسی ما، بیانی سخیف و توهین­آمیز محسوب می­شود، وی را تهدید کرده که عندالاقتضا این رفتارها باز هم ادامه خواهد داشت! (قضاوت نکنید! بحثم ناطق نوری یا سعید قاسمی یا قصه­ های سیاسی روز نیست، عجالتاً حوصله ­ی این­ داستان ­ها را هم ندارم این روزها. حرفم چیز دیگریست که به گمانم از این­ ها مهم تر است.)

دو ـ چند شب پیش مسابقه­ ی فوتبالی در قالب «جام ستاره­ ها» میان منتخب جام­ جهانی 1998 (کسانی مثل پیروانی، شاهرودی، میناوند، باقری، خداداد عزیزی و ... ) با منتخب قدیمی های استقلال (از نامجو مطلق بگیر تا هاشمی­نسب) برپا بوده؛ بازی به زور تمام می­شود، که یکسره فحش و فضیحت بوده از این سو به آن سو و بالعکس و گویا اگر کریم باقری و پیروانی نبودند کار بدتر از این هم می­شده! رفتاری که گویا چند شب قبل ­تر در بازی دیگری در همین جام ستاره ­ها (!) میان تیم هنرمندان و یک تیم دیگر در سطحی بدتر ـ و حتا با برخورد فیزیکی ـ رخ داده بوده ­است.

سه ـ چندی است تهیه ­کننده ­های سینما هر یک به بهانه­ ای چنگ می­ کشند به روی دیگری! شروع کرده ­اند به یادداشت و نامه و بیانه دادن و این همه، البته نه برای ابراز لطف و محبت، که برای فحاشی و توهین و تحقیر دیگری. منوچهر محمدی به ضیاء هاشمی و بالعکس و بسیاری دیگر نیز چون این دو. این میان حبیب­الله کاوش، سخنگوی شورای صنفی نمایش، یادداشت بلندبالایی نوشته در پاسخ به نقدهای اخیر امیرحسین علم­الهدی ، که در قامت ستون نویس روزنامه ­ی بانی ­فیلم چندی است نقدهایی با آمار و اعداد و ارقام از وضعیت سینمای ایران و اکران­ها و مداخله­های دولتی در این داستان، مطرح کرده. پاسخ کاوش البته یک چیز بیش­تر نیست آن هم تحقیر و تشبیه علم­الهدی به سرباز هخامنشی که به موهایش ژل مالیده و به هوس سمت این­ها را نوشته و ... .

این چند فقره را بگذارید کنار وضعیت عمومی که دست کم در خیابان ­های شهر تهران می ­بنیم (از ان چند فقره آدم­کشی سال گذشته وسط خیابان بگذریم) : آدم­هایی که سر جنگ دارند، راننده ­هایی که به هم فحش می ­دهند، مسافرانی که دولت را ناسزا می ­گویند و ...

براستی جامعه ی ما به کجا می ­رود؟ این چنین پاره پاره از هم و تیغ به روی هم آخته! آدم­هایی ذره ذره دور از هم که شاید اگر یک قدرت مرکزی با چوب بالای سرشان نایستاده باشد، قبیله­ وار بر هم بشورند و هر یک با دریدن دیگری سهم خود از غنیمت روزگار را زیاد ­کند؟!

من گمان می­ کنم از دلایل این شهرآشوب ناکوک و ناخوش­ آهنگ، چند چیز می ­تواند باشد؛ یکی از میان رفتن کمی و کیفی (شکلی و ماهوی) نهادهایی است که حوزه­ ی عمومی «واقعی» و «طبیعی» جامعه­ی ما را (در برابر حوزه­ی خصوصی و قلمرو حکومت) سر و شکل دهند؛ از مسجد تا دانشگاه و مدرسه؛ از زورخانه و باشگاه تا خانه­ ی سینما؛ و دیگری، ضعف و تضعیف بیش از پیش گروه­ های مرجع. می­ گویم ضعف و تضعیف تا یادآوری کرده باشم که بخشی از داستان فعالانه از بیرون رقم می­خورد و بخش دیگر، منفعلانه و از درون. از یک سو گروه ­های مرجع ما، از روحانیت تا استاد دانشگاه، خودشان به سمت تهی شدن و میان­ مایگی و از دست دادن کارکرد ­های اصلی خود ـ از جمله ارزش­ سازی و تثیبیت ارزش­ها و هنجارها الگوهای رفتاری کارآمد ـ رفته ­اند و از سوی دیگری، دستگاه اقتداری حاکمیت دانسته و ندانسته به سمت تضعیف آن­ ها گام برداشته است.

(حالا که به گزاف اینجا بر تخت جامعه­ شناسان نشستم، بگذارید چند خط هم پا توی کفش بچه­ های حقوق عمومی و علوم سیاسی بکنم) می­گویند state در تفکری سیاسی و حقوقی عصر مدرن معادل سه چیز است: یکی هیأت حاکمه که تجلی حاکمیت ملی بوده و کلیت حکومت است، دوم، دولت یا قوه­ی مجریه که گرداننده­ ی کشور و پیش­ برنده ­ی امور اجرایی است، و دیگری، جامعه­ ی سیاسی؛ این آخری ـ اگر من درست فهمیده باشم ـ یعنی گروهی از مردم که علاوه بر پیوندهای قومی، نژادی، زبانی، تاریخی و در یک کلام، فرهنگی، بر اساس منافع مشترک گرد هم آمده ­اند و برای حفظ این منافع مشترک، اندیشیده و دانسته (لااقل اندیشه و دانستگی انباشته­ ای امتدادی تاریخی)، دست به تشکیل دولت می­زنند.

بعید می­دانم در این معنا ما به واقع، جامعه ­ی سیاسی باشیم. گویی منفعت مشترکی نداریم، قبیله ­وار هر کس کلاه خود را چسبیده و به فکر ریش خودش است. به نظرم، ما نیازمند تعریف منافع مشترکی هستیم که در چارچوب آن حداقل­ها پیوندهای عینی بیابیم. پیوندی نه «فقط» از سر احساس و دلسوزی (که فقط وقتی «هم­وطنان» ترکمان زیر آوارها مدفون شدند، غیرتمان به جوش بیاید و «غیورانه» به دادشان برسیم ـ کاری که آن فرنگی که ینگه­ی دنیا لم داده هم از سر غریزه و عاطفه­ی بشری می­کند ـ و بعد لابد از چندماهی دیگری دوباره خرواری فحش و جوک بسازیم در وصف خریت­های ...) که از سر خرد و اندیشه و تعقل و سنجش. (غرضم به هیچ روی نفی یکی و تأیید دیگری نیست؛ این هردو با هم به گمانم ضامن بقای ماست.)

به نظرم، این عقلانیت زمینی و انسانی و عینی برای بقای ما لازم است.

غریبه ها

اتفاق تلخ و دردآور زلزله در آذربایجان شرقی ـ که از سمت مادری به آنجا نسب می برم ـ آنقدر لا به لای نوشته های اینترنتی و صفخات روزنامه ها و عکس هایی که این سو و آن سو منتشر شد، بازتاب یافته است که کوتاهی بی وجه و ناپسند تلویزیون ـ که با پول ملت هرگز رسانه ی ملی نبوده و نیست ـ لوث و محکوم شده است؛ وضعیتی که فاصله و شکاف عمیقی که میان زندگی جاری و ساری مردم و دستگاه های حاکمیتی افتاده را آشکار می کند. این همه غریبگی! کاش بشنوند، پیش از آن که دیر شود.
 یادداشت زیر تحلیل ذقیقی از این مسأله ارائه داده است که اصل مطلب را می توانید در اینجا ببینید.

******
زلزله و رسانه ملي


نويسنده: مهدي محسنيان راد*

عدم پوشش مناسب اخبار زلزله آذربايجان توسط سيماي جمهوري اسلامي ايران را مي توان ناشي از حداقل دو عامل دانست. اولين عامل مي تواند ناشي از عدم تسلط بخش هاي خبري صدا و سيما بر مباحث «ارتباطات در بحران» باشد؛ حوزه اي كه در دانش ارتباطات، جايگاه خاص و مباحث تخصصي خاص دارد. در سطح دانشگاه هاي معتبر دنيا، اين تخصص تدريس مي شود و كتاب ها و متون مختلفي نيز در اين زمينه وجود دارد. در گذشته نيز بررسي عملكرد صدا و سيما در شرايط بحراني نشان داده كه اين دانش در رسانه هاي جامعه ما ضعيف است. البته اين ضعف به دليل ماهيت تلويزيون در آنجا خود را بيشتر نشان مي دهد. حافظه من درباره زلزله بم نيز همين را مي گويد. چند روزي از زلزله سهمگين پنجم دي 1382 گذشته بود كه رييس وقت خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران (ايرنا) از من دعوت كرد كه در جلسه اي با حضور عده اي از خبرنگاران، عملكرد خبري مطبوعات، راديو و تلويزيون در اين واقعه را بررسي و نقد كنم. از قبل نيز اعلام آمادگي كردند كه تمام اطلاعات مورد نياز من را جمع آوري كنند و در اختيارم قرار دهند. گزارش اين جلسه قرار نبود در جايي منتشر شود در نتيجه بايد از حافظه ام كمك مي گرفتم و كاملابه خاطر دارم كه اطلاعات نشان مي داد تخصص ارتباطات در بحران در حوزه رسانه ها در ايران به ويژه در صدا و سيما چقدر ضعيف بوده است. مثلاارزيابي ما اين بود كه خط مشي صداوسيما از همان لحظه وقوع زلزله و پس از آن، مبتني بر تحريك عاطفه مخاطبان، تقريبا به همان شيوه تحريك عاطفه عزاداران دهه عاشورا بوده است. در طول زلزله بم تقريبا شبيه وضعيت روزهاي مذهبي خاص است كه سوگواري انجام مي شود. اين تحريك در همان ساعات اوليه چنان هيجاني ايجاد كرده بود كه هزاران اتومبيل شخصي براي كمك رساني به سوي بم حركت كرده و چنان راهبنداني را ايجاد كرده بودند كه امداد رساني نيروهاي موظف با دشواري مواجه شده بود. يا آنقدر لباس دست دوم جمع شده بود كه بيشتر دست و پا گير بود تا حلال مشكلات. در واقع تحريك عاطفه، انگيزه كمك را ايجاد كرده بود، اما به رفتارهايي برنامه ريزي نشده و بسيار بي نظم و دست وپا گير منتهي شده بود. خوشبختانه ابعاد زلزله آذربايجان با زلزله سهمگين و وسيع بم متفاوت بود و اين بار احتمالاصدا و سيما در دام عامل دوم افتاد. دومين علت كه موجب عدم پوشش خبري حوادث تلخي مثل زلزله مي شود به ميزان پروپاگاندايي يا با معادل فارسي آن مبلغ مسلكي بودن رسانه بستگي دارد؛ هرچقدر رسانه ها وظيفه خود را بيشتر پروپاگاندا بدانند يا هر چقدر از آنها توقع پروپاگانداي بيشتري برود، آنها انعكاس واقعيت را بيشتر فداي پروپاگاندا خواهند كرد. نمونه هاي بي نظيري از اين موارد را مي توان در تاريخ رسانه هاي دنيا سراغ گرفت كه در اينجا به دو مورد آن اشاره مي كنم. ماجراي چرنوبيل در ۲۵ و ۲۶ آوريل ۱۹۸۶ يكي از اين موارد است. از لحظاتي پس از انفجار، حركت مواد راديو اكتيويته بر فراز شهرها آغاز شد و به سرعت از خاك شوروي به بلغارستان و روماني رسيد و ساعت سه نيمه شب به وقت سوييس در يكي از نيروگاه هاي ژنو دستگاه مخصوص هشدار مواد اتمي مهندسي در يكي از نيروگاه هاي اتمي اين كشور روشن شد. بعد از دقايقي اين مهندس و تيم همراه او متوجه مي شوند كه اين آلودگي در فضاست و مختص كارخانه نيست. نتيجه اينكه نيمه شب سوييس اعلام وضع فوق العاده مي كند در حالي كه اهالي اتحاد جماهير شوروي و ساير اهالي كشورهاي بلوك شرق هنوز از وقوع اين حادثه بي اطلاع بودند. اينچنين بود كه در يك نظام مسلكي مثل اتحاد جماهير شوروي، رسانه هاي دولتي خبر حادثه تشعشع راديواكتيو از مردم را پنهان نگه داشتند زيرا وظيفه رسانه ها، پاسداري از تصوير «همه چيز درست است» بود. حادثه دوم زماني اتفاق افتاد كه گورباچف در صدر هيات رييسه اتحاد جماهير شوروي به آمريكا سفر كرده بود. در همان زمان، زلزله مهيبي در ارمنستان به عنوان يكي از كشورهاي جماهير شوروي رخ داد. رسانه هاي دولتي شوروي اين خبر را ساعت ها از مردم دور نگه داشتند تا وقتي كه گورباچف سفرش را نيمه تمام گذاشت و به شوروي بازگشت و به اصطلاح اجازه انعكاس آن را داد. از تركيب اين دو علت پديده اي به دست مي آيد كه گاه ما شاهد آن مي شويم. 
    اما چنين عملكردي پيامدهايي دارد كه مهم ترين آن آسيب به «اعتبار منبع» است. اين اصطلاح يكي از اصطلاحات بسيار كهن دانش ارتباطات است. نمونه بسيار زيباي اين اصطلاح در فرهنگ ايراني، همان افسانه چوپان دروغگو است. در اين افسانه هيچ كس راجع به تخصص چوپان در چراندن گوسفند صحبت نمي كند ولي بيانگر اتفاق نظر در آن است كه ديگر هيچ كس به خبر رساني او در باب آمدن گرگ اعتماد نمي كند. به سادگي همين پديده ممكن است در مورد رسانه ها نيز روي دهد. مخصوصا در دهكده جهاني و بازار پيام پيش رو.
    * استاد ارتباطات
    
     
 روزنامه شرق ، شماره 1602 به تاريخ 23/5/91، صفحه 20 (صفحه آخر) 

قانون نمی خواهیم؟

سستی آیین های حقوقی شکلی در کشورمان بی گمان دغدغه ای است که این روزها پررنگ تر می شود و هر قدر پیوند این آیین و قوانین، با حوزه های اقتداری دولت قوی تر می شود، لرزش ژله مانند این قوانین آشکارتر می شود. نمونه های فراوانی را می توان در چند سال اخیر سراغ گرفت: از وضعیت اسف بار اجرای آیین دادرسی کیفری که داد از نهاد همگان برآورد و حتا اعتراض استاد فاضلی همچون آیة الله محقق داماد را هم در پی داشت (اینجا را ببینید) تا وضعیت تعامل دولت و مجلس. واقعیت این است که اهمیت قانون و قانون مداری، در خلق عینیتی است که به عنوان بازتاب دهنده ی اراده ی عمومی (در برابر اراده ی شخصی) دست و پای افراد را می بندد و سرکشی ها قدرت و دست اندازی های قدرتمندان را لگام می زند.

تأخیر در ابلاغ مصوبه ی مجازات اسلامی 1390 نیز از مصادیق همین سستی و تخلف از قوانین اساسی است. (وضعیت خنده آور این پدیده ی عجیب و غریب را در یادداشتی در روزنامه ی اعتماد امروز به نقد نشسته ام. اینجا را ببینید) از این حیث، شاید بتوان گفت بی پناه ترین قانون ایران ـ در نبود دادگاه عالی قانون اساسی و اقدامات و تفاسیر نه چندان قابل دفاع و گاه تناقض آمیز شورای نگهبان ـ قانون اساسی است که ظاهراً کسی هم مسؤول اجرای آن نیست و به جز یکی دو اصل، بقیه ی اصول آن را می توان به میل و حسب اقتضای منفعت و سنگینی مصلحت و چربش قدرت، به سمت خود کشید و کش داد.

برای نمونه همین واقعه ی ابلاغ لایحه (قانون) مجازات اسلامی را مقایسه کنید با وقایع مشابه در دیگر کشورها. مثلاً در فرانسه چند سالی پیش تر قانون در ارتباط با وضعیت کارگران به تصویب رسید که اختیارات کارفرما را افزایش می داد. تصویب قانون، با اعتراضات سراسری و گسترده ای روبرو شد که منجر به تظاهرات وسیع و فراگیری نیز گشت. کار به آن جا رسید که دولت که خود لایحه ی قانون را به مجلس تقدیم کرده بود، خواست عطای اجرای قانون را به لقای آن ببخشاید. خب، به قاعده، در کشور ما اگر بود، کافی می نمود که دولت بخشنامه های اجرای قانون را تصویب نکند (یا از بن قانون را ابلاغ نکند؛ خرق عادتی که رفته رفته سنت می شود!). اما در فرانسه، چون قانون به تصویب رسیده بود و از تیغ مراجع نظارتی نظیر سنا و شورای قانون اساسی نیز به سلامت گذشته بود. پس طبق روال «قانونی» ابلاغ و منتشر شد و سپس با لایحه ای که قانون شد، قانون سابق، بی اثر شد. این، یعنی احترام به موازین قانونی و تن دادن به سازوکارهای عینی و عقلانی مدرن که تحقق آن ها در جامعه ای که برخی نویسندگان را هنوز نظر به قبیله ای بودن آن است و دولتی ـ در بهترین فرض ـ شبه مدرن دارد، هنوز دشوار می نماید.


از اختلاف تا ارتداد

«در ميان مسلمانان شكى در اين نيست كه قرآن سخن خداست و خداوند آن را براى اثبات نبوت پيامبر اسلام (ص) و راهنمايى مسلمانان فرستاده است.

باز شكى در اين نيست كه تكلم و سخن گفتن، يكى از صفات جمال و يا صفات ثبوتيه خداوند است و قرآن مجيد هم او را با همان صفت توصيف مى‏كند، آن جا كه مى‏گويد كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى‏ تَكْلِيماً خداوند با موسى سخن گفت.

آرى، همه مسلمانان به اين دو مسئله معتقد بودند و كوچك‏ترين اختلافى با همديگر در آن نداشتند تا فلسفه يونان به ميان مسلمانان راه يافت فرقه‏ها و گروه‏هاى مختلفى از آنان به وجود آورد به طورى كه فرقه‏اى فرقه ديگر را تكفير و گروهى از گروه ديگر تبرّى و دورى نمود ولى اين نزاع و دو دستگى در همين جا پايان نيافت بلكه تا به مرحله جنگ و خونريزى پيش رفت. چه رسوايى‏ها كه به وسيله همين نزاع در اسلام به بار نيامد و چه احترام‏هايى كه هتك نگرديد و چه خون‏هايى كه ريخته نشد؟! با اين كه هر دو طرف، هم قاتل و هم مقتول به مبدأ و معاد معتقد بوده و به رسالت پيامبر خدا ايمان داشتند و از امت اسلام محسوب مى‏شدند.

راستى آيا جاى تعجب و تأسّف نيست كه مسلمانى به هتك ناموس و ريختن خون برادر مسلمانش اقدام كند؟! در صورتى كه هر دو به يگانگى خدا و نبوت پيامبر (ص) گواهى مى‏دهند و به روز رستاخيز و هر آن چه پيامبر از سوى خدا آورده است اذعان و اعتراف دارند!! آيا روش پيامبر اسلام (ص) و روش آنان كه پس از وى حكومت و زمام مسلمانان را به دست گرفتند، اين نبود كه صاحبان عقايد مذكور را مسلمان ناميده و از امّت اسلام مى‏پنداشتند؟ خون، ناموس، جان و مال آنان را محترم و از هر گونه تعدّى و تجاوز محفوظ و مصون مى‏دانستند؟! آيا هيچ مورخ و محدّثى نقل كرده است كه پيامبر يا جانشينان وى در باره حدوث و قدم قرآن و يا مسائلى امثال آن كه بعدها در ميان مسلمانان مطرح گرديد و اختلاف عميقى به وجود آورد از كسى سؤال كنند و اگر ندانست و يا نپذيرفت، او را از اسلام خارج بدانند؟»

(مرحوم آیة الله خویی، تفسیر «بیان» در علوم و مسائل کلی قرآن، صص 536 و 537)

اندیشه پویا

اولین شماره ی مجله ی اندیشه پویا به سردبیری رضا خجسته رحیمی (که چندی است از تیم محمد قوچانی فاصله گرفته و ظاهراً مستقل کار می کند و چندی پیش هم، دوره ی جدید نشریه ی «شهروند امروز» را با حال و هوایی تازه منتشر ساخت ـ که البته به تیغ توقیف دچار شد ـ و اخیراً هم یک مجله ی علمی ـ اگر اشتباه نکنم ـ به نام دانش روز انتشار داده است) منتشر شد.

مجله ای به نسبت، کم حجم در عین حال متنوع و پرمحتوا؛ داعیه ی گزافه ندارد و از مطالب پیچیده انباشته نشده، اما در عین حال، محتوایی روشنفکرانه و آبرومند با ادبیات و رویکردی علمی و خردورزانه فراهم آروده است. در حقیقت جنس مطالب و طرز بیان آن ها، کمتر تخصصی و بیشتر فراگیر نوشته شده اما این به هیچ وجه به معنای کاسته شدن از ارزش محتوایی و اعتبار علمی آن ها نیست. به ویژه آن که گروهی از مطبوعاتی ها و روزنامه نگاران حرفه ای با همکاری جمعی از روشنفکران، نویسندگان و اندیشمندان شاخص حوزه ی علوم اجتماعی و سایر شاخه های علوم انسانی (مانند علی میرسپاسی، خشایار دیهیمی، عزت الله فولادوند، فخرالدین عظیمی، بابک احمدی و ...) مطالب این شماره را سامان داده اند. به هر روی، به نظر می رسد  طرح مسائل روز جامعه ی ایرانی (و نه مسائل روزمره ی آن) با نگاهی علمی  و سمت و سوی تحلیلی ـ کاربردی، رویکرد اصلی در انتشار نشریه بوده است.

مطالب براستی متنوع است: از پرونده ای درباره ی شریعتی و تأثیر او در سایر کشورهای اسلامی تا مصاحبه با استاد ملکیان؛ از تحلیل وقایع مربوط به نهضت ملی تا وضعیت کتاب های درسی و نظام آموزشی در کره ی شمالی و عربستان سعودی؛ از یادداشتی از مرتضا مردیها تا نظرسنجی از جامعه شناسان ایرانی درباره ی انتخاب چهره و نظریه ای در جامعه شناسی که کار تحلیل ایران امروز بیاید؛ از مصاحبه ی سروش دباغ با حسن کامشاد (مترجم آثاری مانند دنیای سوفی، تاریخ چیست و قبله ی عالم که فهمیدم در دبیرستان با زنده یادان شاهرخ مسکوب و مصطفی رحیمی همدرس بوده و بعدها هر سه سر از دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران در می آورند ـ همان جایی که چند سالی است من درس می خوانم و هیچ قرابتی با آن روزها که این ها تجربه کرده اند ندارد) تا گزارشی از یک روز کلاس درس دکتر زیبا کلام؛ و... خیلی مطالب متنوع دیگر. همچنین، گرافیک جذاب و نویی نیز دارد که شما را از نوشته ها خسته و دلزده نمی کند.

تقریباً می توانم بگویم هیچ مطلبی نبود که بتوانم بدون خواندنش از آن بگذرم و این یعنی ـ دست کم برای من ـ کاری متفاوت، پربار و جذاب بوده است و اصولاً مطالعه اش را به دوستانی که به مباحث علوم انسانی و تحلیل های سیاسی ـ اجتماعی از وضعیت جامعه ی فعلی ما علاقمنداند، پیشنهاد می کنم.

در یادداشتی از عزت الله فولادوند درباره ی کتاب «ظلمت در نیمروز» اثر آرتور کوستلر جمله ی جالبی آمده است بدین مضمون که: «قشریان و متعصبان می خواهند نه تنها از آن ها اطاعت کنی، بلکه همچنین می خواهند با آنان موافق و هم رأی باشی.» (ص 125)