امشب داشتم روزنامه های چند روز گذشته را که
چندی است گوشه ی اتاق کوچکم تلنبار کرده ام مروری می کردم، عمدتاً شرق و اعتماد
که روزنامه های مورد علاقه ام هستند.
لابه لای اخبار و عکس های تلخ مربوط به زلزلهی
آذربایجان ـ که خداوند به مردمانش صبر و سلامتی دهاد ـ و پشت خوشحالی انبوه ورزش
ایران در المپیک، به طور تصادفی، چند گزارش مربوط به چند روز مختلف در باره ی چند
موضوع متنفاوت خواندم که همگی در چند چیز مشترک بودند.
یک ـ در شب های قدر آقای ناطق نوری، در مشهد سخنرانی
داشته است که عده ای با شعارهای توهین آمیز آن را بر هم می زنند و سه شنبه سردار
سعید قاسمی، به نمایندگی از گروه انصار حزبالله مسؤولیت آن را پذیرفته و با
ادبیاتی تند و یکسره مملو از حمله به شخص ناطق نوری، که در عرف ادبیات سیاسی ما،
بیانی سخیف و توهینآمیز محسوب میشود، وی را تهدید کرده که عندالاقتضا این
رفتارها باز هم ادامه خواهد داشت! (قضاوت نکنید! بحثم ناطق نوری یا سعید قاسمی یا
قصه های سیاسی روز نیست، عجالتاً حوصله ی این داستان ها را هم ندارم این
روزها. حرفم چیز دیگریست که به گمانم از این ها مهم تر است.)
دو ـ چند شب پیش مسابقه ی فوتبالی در قالب «جام
ستاره ها» میان منتخب جام جهانی 1998 (کسانی مثل پیروانی، شاهرودی، میناوند،
باقری، خداداد عزیزی و ... ) با منتخب قدیمی های استقلال (از نامجو مطلق بگیر تا
هاشمینسب) برپا بوده؛ بازی به زور تمام میشود، که یکسره فحش و فضیحت بوده از این
سو به آن سو و بالعکس و گویا اگر کریم باقری و پیروانی نبودند کار بدتر از این هم
میشده! رفتاری که گویا چند شب قبل تر در بازی دیگری در همین جام ستاره ها (!)
میان تیم هنرمندان و یک تیم دیگر در سطحی بدتر ـ و حتا با برخورد فیزیکی ـ رخ داده
بوده است.
سه ـ چندی است تهیه کننده های سینما هر یک به
بهانه ای چنگ می کشند به روی دیگری! شروع کرده اند به یادداشت و نامه و بیانه
دادن و این همه، البته نه برای ابراز لطف و محبت، که برای فحاشی و توهین و تحقیر دیگری.
منوچهر محمدی به ضیاء هاشمی و بالعکس و بسیاری دیگر نیز چون این دو. این میان حبیبالله
کاوش، سخنگوی شورای صنفی نمایش، یادداشت بلندبالایی نوشته در پاسخ به نقدهای اخیر
امیرحسین علمالهدی ، که در قامت ستون نویس روزنامه ی بانی فیلم چندی است
نقدهایی با آمار و اعداد و ارقام از وضعیت سینمای ایران و اکرانها و مداخلههای
دولتی در این داستان، مطرح کرده. پاسخ کاوش البته یک چیز بیشتر نیست آن هم تحقیر
و تشبیه علمالهدی به سرباز هخامنشی که به موهایش ژل مالیده و به هوس سمت اینها
را نوشته و ... .
این چند فقره را بگذارید کنار وضعیت عمومی که
دست کم در خیابان های شهر تهران می بنیم (از ان چند فقره آدمکشی سال گذشته وسط خیابان
بگذریم) : آدمهایی که سر جنگ دارند، راننده هایی که به هم فحش می دهند،
مسافرانی که دولت را ناسزا می گویند و ...
براستی جامعه ی ما به کجا می رود؟ این چنین
پاره پاره از هم و تیغ به روی هم آخته! آدمهایی ذره ذره دور از هم که شاید اگر یک
قدرت مرکزی با چوب بالای سرشان نایستاده باشد، قبیله وار بر هم بشورند و هر یک با
دریدن دیگری سهم خود از غنیمت روزگار را زیاد کند؟!
من گمان می کنم از دلایل این شهرآشوب ناکوک و
ناخوش آهنگ، چند چیز می تواند باشد؛ یکی از میان رفتن کمی و کیفی (شکلی و ماهوی)
نهادهایی است که حوزه ی عمومی «واقعی» و «طبیعی» جامعهی ما را (در برابر حوزهی
خصوصی و قلمرو حکومت) سر و شکل دهند؛ از مسجد تا دانشگاه و مدرسه؛ از زورخانه و
باشگاه تا خانه ی سینما؛ و دیگری، ضعف و تضعیف بیش از پیش گروه های مرجع. می گویم
ضعف و تضعیف تا یادآوری کرده باشم که بخشی از داستان فعالانه از بیرون رقم میخورد
و بخش دیگر، منفعلانه و از درون. از یک سو گروه های مرجع ما، از روحانیت تا استاد
دانشگاه، خودشان به سمت تهی شدن و میان مایگی و از دست دادن کارکرد های اصلی خود
ـ از جمله ارزش سازی و تثیبیت ارزشها و هنجارها الگوهای رفتاری کارآمد ـ رفته اند
و از سوی دیگری، دستگاه اقتداری حاکمیت دانسته و ندانسته به سمت تضعیف آن ها گام
برداشته است.
(حالا که به گزاف اینجا بر تخت جامعه شناسان
نشستم، بگذارید چند خط هم پا توی کفش بچه های حقوق عمومی و علوم سیاسی بکنم) میگویند
state در تفکری سیاسی و حقوقی عصر مدرن
معادل سه چیز است: یکی هیأت حاکمه که تجلی حاکمیت ملی بوده و کلیت حکومت است، دوم،
دولت یا قوهی مجریه که گرداننده ی کشور و پیش برنده ی امور اجرایی است، و
دیگری، جامعه ی سیاسی؛ این آخری ـ اگر من درست فهمیده باشم ـ یعنی گروهی از مردم
که علاوه بر پیوندهای قومی، نژادی، زبانی، تاریخی و در یک کلام، فرهنگی، بر اساس
منافع مشترک گرد هم آمده اند و برای حفظ این منافع مشترک، اندیشیده و دانسته (لااقل
اندیشه و دانستگی انباشته ای امتدادی تاریخی)، دست به تشکیل دولت میزنند.
بعید میدانم در این معنا ما به واقع، جامعه ی
سیاسی باشیم. گویی منفعت مشترکی نداریم، قبیله وار هر کس کلاه خود را چسبیده و به
فکر ریش خودش است. به نظرم، ما نیازمند تعریف منافع مشترکی هستیم که در چارچوب آن
حداقلها پیوندهای عینی بیابیم. پیوندی نه «فقط» از سر احساس و دلسوزی (که فقط
وقتی «هموطنان» ترکمان زیر آوارها مدفون شدند، غیرتمان به جوش بیاید و «غیورانه» به
دادشان برسیم ـ کاری که آن فرنگی که ینگهی دنیا لم داده هم از سر غریزه و عاطفهی
بشری میکند ـ و بعد لابد از چندماهی دیگری دوباره خرواری فحش و جوک بسازیم در وصف
خریتهای ...) که از سر خرد و اندیشه و تعقل و سنجش. (غرضم به هیچ روی نفی یکی و
تأیید دیگری نیست؛ این هردو با هم به گمانم ضامن بقای ماست.)
به نظرم، این عقلانیت زمینی و انسانی و عینی
برای بقای ما لازم است.