دختر بهاری آمد در قلب پاییز

روز اومدنش ساعت ۵ صبح رفتیم بیمارستان به محض رسیدن کارای بستریمو انجام دادن و اصلا نذاشتن که دوباره برگردم بیرون حدود سه ساعت طول کشید تا برم اتاق عمل انقدر بغض داشتم که قابل گفتن نیست کادر بیمارستان خیلی خشک رفتار میکردن اصلا انتظارشو نداشتم وقتی رفتم اتاق عمل دکتر بیهوشی م اومد و خیلی خیلی ماهرانه بی حسی اسپاینال رو انجام داد اما بیتاب بودم و بهم داروی خواب اور تزریق کردن وقتی به هوش اومدم همه منتظرم بودن دخترمو دیدم خیلی شبیه خودم بود نکته عجیب این بود که پیشونیش و چشماش بی نهایت شبیه به پدرم بود دختری مظلوم و آروم. اتاق خصوصی داشتم اما از اتاقم راضی نبودم دختربزرگه که حسابی مریض شده بود دلم پیشش بود فرداش که مرخص شدیم همه چی خوب بود همه جمع شدن خونمون و سبدای گل و شیرینی و خلاصه اومدیم خونه.برای یه هفته یه نیروی کمکی ثابت گرفتم که به بقیه کمک کنه این خیلی نکته مهمی بود و اون روزا رو خیلی لذت بخش کرد دلدردای دختر کم کم شروع شد و اون مدت اذیت شدم که سعی کردم با رعایت خودم و دارو نذارم حالش بدتر شه که بعد از چند روز موفق شدم

چند بار درد هایی میومد سراغم که نمیتونم بگم چقد شدید بود دلیلش رو هم متوجه نمیشدم چند بار کارم به بیمارستان کشید که تا نهایت متوجه شدن سنگ کیسه صفرا دارم و بعد از چندبار حمله های شدید دستور به جراحی شد و من ماه پیش دوباره رفتم اتاق عمل و جراحی شدم و نگم که این جراحی چقد درد داشت. شیر توو سینه هام سفت میشد درد شونه هام یه طرف و درد بخیه ها هم یه طرف. دخترم و با شیرخشک چهار روز نگه داشتن و الان حالم بهتره. بینهایت ضعیف شدم وقتی دخترم دوماهش بود یه مسافرت عالی به کیش داشتیم که خیلی خیلی خوش گذشت و عالی بود

دخترم خیلی مظلوم و زیباست چهرش عوض شده و خیلی شبیه خواهرش شده

خداروشکر

پاییز و اسم بهاری

دخترکم اسم گل بهاری رو توو شناسنامه ش ثبت خواهد کرد حضورش برامون بهار میشه میدونم. فقط سه روز مونده تا به دنیا اومدنش از خدا میخوام عمری با عزت و طولانی داشته باشه دلی شاد و حضوری پررنگ و آرام بخش.

این سه روزم میگذره همه چی میگذره بزرگ میشن میرن دنبال زندگیشون فقط از خدا میخوام به من و پدرشون عمری طولانی بده که بچه هامون احساس غم و تنهایی نداشته باشن

برام دعا کنین خیلی نگرانم

شبانه های پاییزی عجیب

این شبهای اخر بارداری شبهای عجیبیه یه ترس عجیبی اومده سراغم از بی حسی میترسم کارهای خونه رو تا حدی انجام دادم اما هنوز کار دارم دلم میخواست چند ماه دیگه به دنیا بیاد نمیدونم چرا آمادگی زایمان رو ندارم دخترکم وزن خوبی داره صبوره آرومه قویه احساس میکنم قراره یه لیدر به دنیا بیارم درست مثل مادرش😉برای همه روزایی که عین یه قهرمان بار همه چیز رو به دوش کشیدم به خودم افتخار میکنم

این شبای اخر خوابم نمیبره الان زیر قابلمه رو خاموش کردم عصاره قلم میگرفتم،بوی دارچین یه دل بهم خوردگی خاصی بهم میده

فکر نکنم بتونم دیگه بنویسم تا بعد از به دنیا اومدنش که خاطره زایمانم و مینویسم. برام دعا کنین همه چیز مثل حضورش پر از ارامش و قدرت انجام بشه و حال هممون خوب باشه

پاییز اومد با رنگ و بویی عجیب

تابستان امسال پرکارترین و شلوغ ترین تابستان تمام عمرم بود به قدرت خودم آفرین گفتم و همه از اینهمه صبوری انگشت به دهان.۳ اثاث کشی رو همزمان انجام دادم.خونه ام.ویلا.خونه اقوام که تماما به من سپرده شده بود و خدای عالم میدونه چه کار سخت و پر زحمتی رو به سرانجام رسوندم. در این حین کارهای اداری و قانونی انتقال سند هم بود که هنوز کامل نشده.پاییز اومده و کمتر از ۲۰ روز مونده به زایمان وحشت عجیبی همه وجودم رو فرا گرفته احساسات متناقضی دارم نمیدونم چرا حالم اینجوریه. میترسم. کارهای خونه هنوزم تموم نشده و بدو بدو دارم کارها رو انجام میدم یعنی این دخترم چه شکلی میشه یعنی مثل خواهرش آروم هست؟

برام دعا کنین من ۹ ماه تمااااام بار مسئولیتهای زندگی رو کاملا به تنهایی به دوش کشیدم حتی وقتی علنا عنوان کردم من به محبت نیاز دارم بهم بی توجهی شد دلم خیلی پره در عین حال خیلی صبوری میکنم مطمعنم ذره ای محبت از من به دلش نیست نمیدونم چرا اینجوری شد روال زندگیم. اما مطمعنم هیچی مثل قبل نیست. شاید قبلا هم همین بود اما کلامی درمانگر بود که اون هم تمام شد

وقتی برگردم دخترم کنارمه. میشه برامون دعا کنین ما دوتا تیم خوبی میشیم صبور و محکم❤️

شبانه ای نه چندان آرام

طرحواره هایی درمان نشده درست در ماه هفتم بارداری در حال خفه کردن من هستند.به شدت سرد و زمخت و پر از گریه ام.

همه چیز منو توو فشار میبرن. خسته کننده و داغونم مورد بی مهری ام و نمیدانم چه کنم

هیچ خوشحال نیستم هیچ نمیخندم هیچ هیچ هیچ

خدایا توان بده

یکی از سخت ترین کارهای دنیا جابه جایی خونه ست هرچقدددر جمع میکردم بازم خرده ریز داشتم تازه من معروفم به اینکه اصلا وسیله اضافه نمیکنم و بار خونه رو سنگین نمیکنم.

خیلی کار سختیه موندم فردا باید چیکار کنم خونه پر از وسیله ست چیدنش به کنار تا چشم به هم بزنی سر سال شده

فردا صبح اول وقت نیروی کمکی م میاد با هم میریم سر وقت خونه امیدوارم زود بتونیم جمع و جورش کنیم

تمام بدنم درد میکنه از درد شدید ناف بگیر تا سوزش شدید ران پا و درد های استخوانی

دیروز غربالگری دوم بود و گویا همه چی خوب بود خداروشکر برای همه نعمتایی که بهمون عطا کرده و به چشم ما عادی میاد❤️

بی سر و سامان ترین

امروز عصر انشالله کل وسیله ها جا به جا میشن نشستم وسط خونه به دور و بر نگاه میکنم بازم هزارتا خرت و پرت ریخته دورم باید از یه گوشه شروع کنم کلا ۵ ساعت وقت دارم پوست سرم کنده شده توو اینهمه جا به جایی هزاران لعنت بر باعث و بانی این اوضاعه مستاجرا.

امیدوارم خدا یه در بزرگ برامون باز کنه که از این اوضاع راحت شیم همه از اینکه خونه جدید سر و سامون گرفته خوشحال میشن اما من دارم از الان به سال بعد فکر میکنم که با یه بچه کوچیک چطوری میخوام دوباره جا به جا بشم زندگی برای یه عده از اولش سخت بوده خیلی سخت هرچقدرم بخوای ادا در بیاری و تلاش کنی واقعیت عوض نمیشه والا با کسی هم صحبت نمیکنیم که تحت تاثیر تلاش و پشتکارمون قرار بگیره همش زخم میخوریم و سکوت میکنیم و اخرشم نمیفهمیم اصلا که چرا آمده ایم آمدنم بحر چه بود

عسل تماس گرفته بود بی روحیه و داغون و افسرده مرتب ناله میکنه و عادت نمیکنه. درس نمیخونه هرچی هم میگی یه بهونه میتراشه اخه خدایا تو خسته نشدی از اینهمه حرصی که من میخورم و مرتب خدا خدا میکنم؟یه فکری بکن دیگه

پاشم برم بقیه وسایل و جمع کنم از اینجا هم بریم ببینیم به کجا میرسیم

جابه جایی یا تکرار روزهای طاقت فرسا

خونه پیدا شد بسیار هم گران و این مبلغ وحشتناک حسابی دلمون و لرزوند مقدار زیادی از وسیله ها جمع شده نیروی کمکی گرفتم چون این بارداری با مقداری مشکلات همراهه و به شدت به مراقبت نیاز داره.

یه مقدار کار میکنم و بعدش کاملا انرژیم تحلیل میره مرتب باید دراز بکشم امشب قراره وسایل کمدها و اشپزخانه رو ببریم تا فردا که نیروی کمکی میاد ظروف رو بشوره و بچینه. امشب اگه وسایل منتقل بشه بار بزرگی از دوشمون برداشته میشه

خدایا یکم توان بده. دوباره با خبرای جدید برمیگردم

دخترکانم

خبر کوتاه بود و اثرگذار:دخترکی دیگر در راه است❤️

چیزی که از خدا میخواستم بهم عطا شد امیدوارم قدم پر خیر و برکتی داشته باشه.دختر بزرگ با این مساله به سختی کنار میاد.

از این خونه باید جا به جا شیم😢خدایا سخته ،مخصوصا وقتی خونه پیدا نمیشه اخه چیکار کنم با این دلدردهای مداوم و استرس این روزا.

من ناشکری نمیکنم اما شرایط خوبی ندارم امیدوارم به زودی یه خونه خوب پیدا کنم

روزای سختی میگذرونم امید که فقط به بهتر شدن بگذره

برف

دیروز قشنگ ترین برفه این چند سال بارید خونه ای که الان داخلش سکونت داریم از دو طرف به پارک مشرفه ویو خیلی خیلی قشنگی چهار فصل داره برف دیروز زیباترین جلوه طبیعت و میدیدم از هر صدم ثانیه ش لذت میبردم در حالی که به شدت مریضم اما دست بردار نبودم.یه لحظه توو رخت خواب بودم و یه لحظه پشت پنجره به معنی واقعی کیف کردم.

کم کم داریم به اخرای سال نزدیک میشیم و همه چی رو دور تنده

به امید روزای خوبی که منتظرشم